سال 1367 بود. دقیقا نمی دونم چه روزی، ولی می دونم که شیفت صبح بودم وداشتم از مدرسه برمیگشتم. همیشه نانوای محلمون شلوغ بود، از همون ظهر که از مدرسه می اومدیم نوبت می گرفتیم برا پخت بعدظهر.
طبق عادت با دوچرخه بابام، مدل 24 که قدش اندازه قد من بود، رفتم نانوایی. خیلی خلوت بود، ذوق کردم!
با سرعت برگشتم خونه و از مادر یه 20تومنی گرفتم برا 26 قرص نان!
رفتم سر صف، نانوا هنوز خلوت بود نشستم کنار جوی جلوی نانوایی و به ماشینها و مردم نگاه می کردم. چندین ماشین دیدم که دارن اسباب منزل جابجا میکنن! من اصلا متوجه نبودم که بابا! صدام دوباره اعلام کرده الف – دزفول . و اصلا حالیم نبود که محله ما محلهی موشکی بوده و هست، محله ما اطراف بیمارستان !!! افشار دزفول بود و برا این مواقع کاملا نا امن. خلاصه 1 ساعتی گذشت چند نفر بیشتر نیومدن . یکدفعه صدای دو انفجار بسیار مهیب همه رو از زمین بلند کرد. موج انفجار هر کسی رو به طرفی پرت کرد. مردا زنها رو زیر میز نانوا جا دادند، من رو هم فرستادن اون زیر،زنها با تمام وجود جیغ و فریاد می زدند باور کنید صدای اونها وحشتناکتر از صدای انفجار بود!! خیلی غیرتی شدم و اومدم بیرون. سوار دوچرخه شدم.
همینطور که به طرف خونه می رفتم دود غلیظ سیاه رنگ هم به آسمون می رفت و من بیشتر متوجه می شدم که دود از اطراف خونمون بلند میشه. یعنی خونه ما رو زده ؟ همینطور از خودم سؤال می کردم . به چهار راه پشت نانوایی رسیدم. از همون اول خیابون، وسایل خونه و آجر و تیرآهن وسط خیابون بود و دود سیاه اجازه نمی داد حتی 5 متری عمق خیابون رو هم دید.
سکوت مرگ باری حاکم بود. نه از مردم و نه ازهیچ گروه امدادی خبری نبود. اولین کسی بودم که سر محل بمباران رسیده بودم. بغضم گرفته بود، نگاهی به خیابون خودمون که یک خیابون پایین تر بود انداختم اونم همین وضع بود. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیر گریه. صدای بلند گریه و فریادهای مامان مامان من با صدای ترق ترق رکاب دوچرخهام غمناکترین موسیقی عمر مرا رقم زدند .
وارد خیابون خونمون شدم، غبار دود کمتر از خیابون قبلی بود، خیالم کمی راحتتر شد و سعی کردم خودمو نگه دارم .وارد خیابون شدم. خیابون ما رو نزده بود، کوچه پشتی و خیابان جلویی ما رو زده بود. درب خونمون از موج انفجار جر خورده و باز بود شیشه های تمام خونه ریخته بودن و وسایل خونه رو قالیها ریخته بودن، بوی باروت همراه دود سیاه و غلیظ انفجار، ادکلن جنگ و نامردی رو تو خونمون پاشیده بود دوباره بغضم گرفت، نکنه مادر! صدا زدم مامان! مامان! مادر از تو تنها اتاق آخری خونمون با صدای گرفته اومد بیرون، بغلم کرد. گفت: "سالمی؟ " گفتم:" شما چطور؟ " . اونم حالش خوب بود. خیالم دیگه راحت شده بود.
اومدم تو محله یواش یواش تازه مردم می اومدن بیرون. بخودم اومدم. خونه محمد رضا دوستم تو خیابون جلوییمون بود و محمدرضا تو محله هنگام بمباران با بچه ها بازی می کرد و رفته بود توخونه یکی از همسایه هامون و تازه اومده بود بیرون. نمی دونست خونشون رو ... هی بچه ها میگفتن بیایین بریم ببینیم کجا رو زده اما من مانع می شدم به یکی دیگه از بچه ها که از همه بزرگتر بود یواشکی گفتم: " خونه محمد رضا رو زده هی نگین بریم ببینیم !!". بچه ها سر محمد رضا رو گرم کردن و ...
داییم طبق عادت بعد از! موشک باران اومد دنبالمون. ما هم رفتیم بیرون شهر. چه کار عجیبی نه! خلاصه فردای اون روز برگشتیم. فهمیدیم که تمام خانواده محمد رضا زیر آوار موندن؛ خواهراش، برادراش و بچه هاشون. اما عجیبتر اینکه همه از زیرآوار زنده بیرون اومدن! بابای محمد رضا سر خرابه های خونه دنبال چیزی می گشت و ما اصلا متوجه نبودیم. ظهر موقع اذون رادیو اعلام کرد که کودکی شش ماهه در اثر بمباران مفقود گردیده است از یابنده تقاضا می شود اطلاع دهد.
بعد از سه روز بچه پیدا شد، اما دو محله اونورتر روی پشت بام منزلی که اهالی اون تازه بعد از گذشت سه روز از بمبارون به خونه برگشته بودن و جسد بی جان نوزاد شهید رو پیدا می کنن. ما تازه متوجه شدیم که پدر بزرگ سر آوار منزل دنبال نوه اش میگشته!. اون بچه شش ماهه، تنها شهید بمباران تو اون خیابون بود. خانواده هارونی پس از گذشت سالها هنوز داغ شهید خودشونو همراه زخمهای آوار بمباران به تن میکشن.
و من هنوز نمی دانم که به کدامین گناه...