سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی انقلاب ما
آنکه گرفتاری اش را به نامهربان شکوه کند، حکیم نیست . [امام علی علیه السلام]

شاهد


سال 1367 بود. دقیقا نمی دونم چه روزی، ولی می دونم که شیفت صبح بودم وداشتم از مدرسه برمی‌گشتم. همیشه نانوای محلمون شلوغ بود، از همون ظهر که از مدرسه می اومدیم نوبت می گرفتیم برا پخت بعدظهر.

طبق عادت با دوچرخه بابام، مدل 24 که قدش اندازه قد من بود، رفتم نانوایی. خیلی خلوت بود، ذوق کردم!

 با سرعت برگشتم  خونه  و از مادر یه 20تومنی گرفتم برا 26 قرص نان!

 رفتم سر صف، نانوا هنوز خلوت بود نشستم کنار جوی جلوی نانوایی و به ماشینها و مردم نگاه می کردم. چندین ماشین دیدم که دارن اسباب منزل جابجا میکنن! من اصلا متوجه نبودم که بابا! صدام دوباره اعلام کرده الف – دزفول . و اصلا حالیم نبود که محله ما محله‌ی موشکی بوده و هست، محله ما اطراف بیمارستان !!! افشار دزفول بود و برا این مواقع کاملا نا امن. خلاصه 1 ساعتی گذشت چند نفر بیشتر نیومدن . یکدفعه صدای دو انفجار بسیار مهیب همه رو از زمین بلند کرد. موج انفجار هر کسی رو به طرفی پرت کرد. مردا زن‌ها رو زیر میز نانوا جا دادند، من رو هم فرستادن اون زیر،زنها با تمام وجود جیغ  و فریاد می زدند باور کنید صدای اونها وحشتناکتر از صدای انفجار بود!! خیلی غیرتی شدم و اومدم بیرون. سوار دوچرخه شدم.

 همینطور که به طرف خونه می رفتم دود غلیظ سیاه رنگ هم به آسمون می رفت و من بیشتر متوجه می شدم که دود از اطراف خونمون بلند میشه. یعنی خونه ما رو زده ؟ همینطور از خودم سؤال می کردم . به چهار راه پشت نانوایی رسیدم. از همون اول خیابون، وسایل خونه و آجر و تیرآهن وسط خیابون بود و دود سیاه اجازه نمی داد حتی 5 متری عمق خیابون رو هم دید.

 سکوت مرگ باری حاکم بود. نه از مردم و نه ازهیچ گروه امدادی خبری نبود. اولین کسی بودم که سر محل بمباران رسیده بودم. بغضم گرفته بود، نگاهی به خیابون خودمون که یک خیابون پایین تر بود انداختم اونم همین وضع بود. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیر گریه. صدای بلند گریه و فریادهای مامان مامان من با صدای ترق ترق رکاب دوچرخه‌ام غمناکترین موسیقی عمر مرا رقم زدند .

وارد خیابون خونمون شدم، غبار دود کمتر از خیابون قبلی بود، خیالم کمی راحتتر شد و سعی کردم خودمو نگه دارم .وارد خیابون شدم. خیابون ما رو نزده بود، کوچه پشتی و خیابان جلویی ما رو زده بود. درب خونمون از موج انفجار جر خورده و باز بود شیشه های تمام خونه ریخته بودن و وسایل خونه رو قالی‌ها ریخته بودن، بوی باروت همراه دود سیاه و غلیظ انفجار، ادکلن جنگ و نامردی رو تو خونمون پاشیده بود دوباره بغضم گرفت، نکنه مادر! صدا زدم مامان!‌ مامان!  مادر از تو تنها اتاق آخری خونمون با صدای گرفته اومد بیرون، بغلم کرد. گفت: "سالمی؟ " گفتم:" شما چطور؟ " . اونم حالش خوب بود. خیالم دیگه راحت شده بود.

اومدم تو محله یواش یواش تازه مردم می اومدن بیرون. بخودم اومدم. خونه محمد رضا دوستم تو خیابون جلوییمون بود و محمدرضا تو محله هنگام بمباران با بچه ها بازی می کرد و رفته بود توخونه یکی از همسایه هامون و تازه اومده بود بیرون. نمی دونست خونشون رو ... هی بچه ها می‌گفتن بیایین بریم ببینیم کجا رو زده اما من مانع می شدم به یکی دیگه از بچه ها که از همه بزرگتر بود یواشکی گفتم: " خونه محمد رضا رو زده هی نگین بریم ببینیم !!". بچه ها سر محمد رضا رو گرم کردن و ...   

                                   

داییم طبق عادت بعد از! موشک باران اومد دنبالمون. ما هم رفتیم بیرون شهر. چه کار عجیبی نه! خلاصه فردای اون روز برگشتیم. فهمیدیم که تمام خانواده محمد رضا زیر آوار موندن؛ خواهراش، برادراش و بچه هاشون. اما عجیبتر اینکه همه از زیرآوار زنده بیرون اومدن! بابای محمد رضا سر خرابه های خونه دنبال چیزی می گشت و ما اصلا متوجه نبودیم. ظهر موقع اذون رادیو اعلام کرد که کودکی شش ماهه در اثر بمباران مفقود گردیده است از یابنده تقاضا می شود اطلاع دهد.

بعد از سه روز بچه پیدا شد، اما دو محله اونورتر روی پشت بام منزلی که اهالی اون تازه بعد از گذشت سه روز از بمبارون به خونه برگشته بودن  و جسد بی جان نوزاد شهید رو پیدا می کنن. ما تازه متوجه شدیم که پدر بزرگ سر آوار منزل دنبال نوه اش می‌گشته!. اون بچه شش ماهه، تنها شهید بمباران تو اون خیابون بود. خانواده هارونی پس از گذشت سالها هنوز داغ شهید خودشونو همراه زخم‏های آوار بمباران به تن می‌کشن.

و من هنوز نمی دانم که به کدامین گناه... 



اون یکی شاهد ::: پنج شنبه 86/7/5::: ساعت 3:21 عصر


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 292
بازدید دیروز: 60
کل بازدید :779205
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
مدیر وبلاگ : شاهد[596]
نویسندگان وبلاگ :
اون یکی شاهد (@)[14]


« زبانی دارم که مانند تیغ زهراگین است. با همین زبان از عظمت ملت خود که دارای مکارم بسیار است دفاع می کنم.»
 
 
 
>>لینک دوستان<<
فصل انتظار
لحظه های آبی
پیاده تا عرش
کلبه
بندیر
جبهه وبلاگی غدیر
جامانده
اس ام اس های مثبت
سلمان علی ع
یادداشت های شخصی محسن مقدس زاده
مهربان
سامع سوم
نی نی شاهد
گل آفتابگردون
پا توی کفش شهدا
دریای دل
میم.صاد
سیمرغ
دفاع مقدس
به وبلاگ بر بچون دزفیل(دزفول) خوش اومهِ
یک نفس عمیــــــــــق
طوبای محبت
مهربانی
خاکریز ولایت
هیئت فاطمیون شهرضا
یک جرعه آسمان
عشق نامه
تربت دل
غزه در فلسطین
آنتی التقاط
نگاهم برای تو
حاج آقا مسئلةٌ
حقیقت بهائیت
از این دست
خواهر خورشید
دیسون
نیروی امنیتی
پـــــــــلاک
دکتر علیرضا مخبردزفولی
ناصیران
منم سلام
هنر آشپزی
تمهید سبز
کِلکِ بی کلک
خاک
خاکریز مقاومت دزفول
رحمت خدا
ارمینه
تا اقیانوس(میثم خالدیان)
یاد شهدای اندیمشک
اهدنا الصراط المستقیم
شاعرانه(عبدالرحیم سعیدی راد)
از 57
موجی
ملامحمد علی جولای دزفولی
بانک اشعارعاشورایی(سعیدی راد)
حروف سیاسی
وسعت دل
بُنگروز(پرموز)
ناگهان ترین
سبوحا- حاج اقا جلیلی
کیستی ما(یامین پور)
خورشید عالم تاب
یادداشتهای یک خبر نگار
سراب طنز
مرکز عاشورا دزفول
چوب خدا
راه 57
پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی
مسجد حضرت ابوالفضل(ع) اهواز
بچه های مسجد نجفیه دزفول
فاتحان دز
حسین سنگری
الف دزفول
التیام ( شعرهای مستعان)
گروه فعالان مجازی نخیل
بسیجیان پایگاه شهید سیادت
یاد شهیدان و رزمندگان اندیمشک
لبیک یا امام
شهید روح ا...سوزنگر
یک طلبه
پاورقی
خاطراتی شیرین از یک زندگی مشترک
باشگاه خبرنگاران-ویژه نامه شهادت حضرا زهرا(س)
عطار نــــــــــــامه
زن،بصیرت،عفاف و حجاب
نرمافزار مدیریت اطلاعات شهدا(ایثار)
کلیـــــد
میثاق(مسجدامام حسن عسکری دزفول)
خاطرات شهدا
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<